اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

:::من مرغ آتشم:::

من مرغ آتشم می سوزم از شراره این عشق سرکشم چون سوخت پیکرم چون شعله های سرکش جانم فرو نشست آنگاه باز از دل خکستر بار دگر تولد من آغاز می شود و من دوبارهخ زندگیم را آغاز می کنم پر باز می کنم پرواز می کنم

::.زنده یادفروغ فرخزاد..::**دیوشب**

لای لای ای پسر کوچک من 
دیده بربند که شب آمده است 
دیده بر بند که این دیو سیاه 
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است 
سر به دامان من خسته گذار 
گوش کن بانگ قدمهایش را 
کمر نارون پیر شکست 
تا که بگذاشت بر آن پایش را 
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر 
با دو صد چشم پر از آتش و خون 
میکشد دم به دم از پنجره سر 
از شرار نفسش بود که سوخت 
 مرد چوپان به دل دشت خموش 
وای آرام که این زنگی مست 
پشت در داده به آوای تو گوش 
یادم اید که چو طفلی شیطان 
مادر خسته خود را آزرد 
دیو شب از دل تاریکی ها 
بی خبر آمد و طفلک را برد 
شیشه پنجره ها می لرزد 
تا که او نعره زنان می اید 
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید
نه برو دور شو ای بد سیرت 
دور شو از رخ تو بیزارم 
کی توانی بر باییش از من 
تا که من در بر او بیدارم 
ناگهان خامشی خانه شکست 
دیو شب بانگ بر آورد که آه 
بس کن ای زن که نترسم از تو 
دامنت رنگ گناهست گناه 
دیوم اما تو زمن دیوتری 
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن 
طفلک پک کجا آسوده ؟
بانگ میمرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من 
میکنم ناله که کامی کامی
وای بردار سر از دامن من

::::..وداع..::::

می روم خسته و افسرده و زار 
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما 
دل شوریده و دیوانه خویش 
می برم تا که در آن نقطه دور 
شستشویش دهم از رنگ نگاه 
شستشویش دهم از لکه عشق 
زین همه خواهش بیجا و تباه 
 می برم تا ز تو دورش سازم 
ز تو ای جلوه امید حال 
می برم زنده بگورش سازم 
تا از این پس نکند باد وصال 
 ناله می لرزد 
می رقصد اشک 
آه بگذار که بگریزم من 
از تو ای چشمه جوشان گناه 
شاید آن به که بپرهیزم من 
بخدا غنچه شادی بودم 
دست عشق آمد و از شاخم چید 
شعله آه شدم صد افسوس 
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست 
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل 
می روم از دل من دست بدار 
ای امید عبث بی حاصل

سیاوش کسرائی



دوست داشتن

ما شقایق کوهستان های وطنمان را
داریم
و هر که را
که تاب این آتش رویان را
در سینه دارد
ما شقایق ها را دوست داریم
و روییدن و بالیدنشان را
و به شباهنگامی چنین
پاسداری شان را
گرد آمده ایم
ما گل ها را دوست داریم
و نه تنها
گلها ی گلخانه را
که گلهای وحشی خوشبو را هم
و آزادی گفتن کلام عطر آگین دوست داشتن را
هر که گلی می پسندد
و هر که گیاهی
و هر که رویش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در این برخاستن یگانه است
و ما برخاسته ایم
تا بیگانگی را باطل کنیم
با ترانه مهر
و در برابر آن که چیدن گلها را داس درو به دست دارد
با کینه مادران
جدایی را همچنان
سنگ بر سنگ می نهند
و اینک دیواری است
بگذار بر این دیوار
مرغ من بنشیند
و دست تو
او را کریمانه دانه بخشد
و دیوار
پله ای باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
یک آسمان
به چشمان ما نگاه می کند
و در پایین
گهواره و گور ماست
که بر آن
همواره شقایقی سوزان می روید







**حمیدمصدق**

وقتی که بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می کند
وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را
با ناز و کرشمه ز هم باز می کند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام

***شقایق***

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرهای قلب خک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم

::::::::::::سیاوش همیشه جاویدان::::::::::::



فهرست اشعار < شاعران نامی معاصر < ورودی >
سیاوش کسرائی
به سرخی آتش به طعم دود

ای واژه خجسته آزادی
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
ایا به عمر من تو تولد خواهی یافت ؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست ایا روزی به شعر من ؟
ایا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت ؟
ای دانه نهفته
ایا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم
فریاد ای رفیقان فریاد
مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل
می افکند شیار
وقتی گوزنهای گریزنده
دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق
مشتاق دشت بی حصار آزادی
همواره
در معبر قرق
قلب نجیب خود را آماج می کنند
غم می کشد دلم
غم می برد دلم
بر چشم های من
غم می کند زمین و زمان تیزه و تباه
ایا دوباره دستی
از برترین بلندی جنگل
از دره های تنگ
صندوقخانه های پنهان این بهار
از سینه های سوخته صخره های سنگ
گل خارهای خونین خواهد چید ؟
ایا هنوز هم
آن میوه یگانه آزادی
آن نوبرانه را
باید درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شیونی است
در بادها زنی است که می میرد
در پای گاهواره این تل و تپه ها
غمگین زنی است که لالایی می گوید
ای نازینن من گل صحرایی
ای آتشین شقایق پر پر
ای پانزده پر متبرک خونین
بر بادرفته از سر این ساقه جوان
من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم در این سفال سرخ
عطر امیدهای تو را غرس می کنم
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل نکام
گفتم نمی کشند کسی را
گفتم به جوخه های آتش
دیگر نمی برندش کسی را
گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من
به پگاه می برند
بی نام می کشند
خاموش می کنند صدای سرود و تیر
این رنگ بازها
نیرنگ سارها
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را
در پرده می کشند به رخسار کبود
بر جا به کام ما
گل واژه ه ای به سرخی آتش به طعم دود



بالای صفحه | زندگی نامه