اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

خدایا...

خدایا...من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری

ناله ای در سکوت

زین محبسی که زندگی اش خوانند  هرگز مرا توان رهایی نیست 
 دل بر امید مرگ چه می بندم 
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست 
 مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است 
این زندگی که می گذرد آرام 
این شام ها که می کشدم تا صبح 
 وین بام ها که می کشدم تا شام 
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است 
 این لحظه های مستی و هشیاری
 این شام ها که می گذرد در خواب 
 و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند ، ای امید عبث ، تا چند 
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن ؟
 تا کی براید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید ؟
 تا کی به بزم شامگهان خندد 
این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟
دندان کینه جوی خدایانست 
چشمان وحشیانه ی اخترها 
خندد چو دست مرگ فروپیچد 
طومار عمر بهمن و آذرها 
دانم شبی به گردن من لغزد 
این دست کینه پرور خون آشام 
 دانم شبی به غارت من خیزد 
 آن دیدگان وحشی بی آرام 
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم 
تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت 
ای سینه ی گداخته ، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود 
 آخر فرا رسید به امدادی
 سوز تب است و واهمه ی بیمار 
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان 
 وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم 
زیرا از آنچه هست ، حذر دارم 
زین مرگ جاودانه گریزانم 
در دل ، امید مرگ دگر دارم 
 اینک تو ، ای امید عبث !‌ بازای
وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز 
 ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر ، کرشمه کنان برخیز 
 جانم به لب رسید و تنم فرسود 
ای آسمان !‌ دریچه ی شب وکن 
ای چشم سرنوشت ، هویدا شو 
 او را که در منست هویدا کن

::.با خویشتن نشستن در خود شکستن:.:

نه نه نه 
 این هزار مرتبه گفتم نه 
 دیگر توان نمانده توانایی 
در بند بند من 
 از تاب رفته است 
 شب با تمام وحشت خود خواب رفته است 
و در تمام این شب تاریک 
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را 
 تکرار می کند 
 گفتی 
 امیدهاست 
 در نا امید بودن من 
 اما 
 این ابر تیره را نم باران نبود و نیست 
 این ابر تیره را سر باریدن 
انسان به جای آب 
 هرم سراب سوخته می نوشد 
گلهای نو شکفته 
 این لاله های سرخ 
گل نیست 
 خون رسته ز خک است 
 باور کن اعتماد 
 از قلبهای کال 
 بار رحیل بسته 
 و مهربانی ما را 
 خشم و تنفر افزون
 از یاد برده است 
 باورنمی کنی ؟
که حس پک عاطفه در سینه مرده است

:*:*:*. قصه ی شهر سنگستان.:*:*:*

دو تا کفتر 
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی 
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر 
دو دلجو مهربان با هم 
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم 
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم 
دو تنها رهگذر کفتر 
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر 
خطاب ار هست : خواهر جان 
جوابش : جان خواهر جان 
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست 
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را 
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم 
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست 
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند 
شبانی گله اش را گرگها خورده 
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده 
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها 
سپرده با خیالی دل 
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل 
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها 
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست 
مرا به ش پند و پیغام است 
 در این آفاق من گردیده ام بسیار 
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را 
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست 
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست 
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست 
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها 
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب 
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها 
رهایی را اگر راهی ست 
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست 
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری 
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست 
نشانیها که در او هست 
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند 
همان بهرام ورجاوند 
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست 
 هزاران کار خواهد کرد نام آور 
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه 
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر 
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور 
و آن دیگر 
 و آن دیگر 
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند 
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست 
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند 
 درفش کاویان را فره و در سایه ش 
غبار سالین از جهره بزدایند 
 برافرازند 
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست 
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره 
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست 
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود 
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان 
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان 
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست 
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی 
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست 
 که گوید داستان از سوختنهایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد 
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده 
 نهاده سر به صحراها 
گذشته از جزیره ها و دریاها 
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده 
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان 
بجای آوردم او را ، هان 
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند 
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند 
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر 
دلیران من ! ای شیران 
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران 
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان 
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند 
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان 
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت 
 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای 
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز 
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال 
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست 
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست 
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست 
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند 
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند 
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه 
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل 
ز سنگستان شومش بر گرفته دل 
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل 
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود 
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را 
سرود آتش و خورشید و باران بود 
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی 
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود 
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور 
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده 
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده 
و صیادان دریابارهای دور 
و بردنها و بردنها و بردنها 
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها 
 و گزمه ها و گشتی ها 
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست 
 نگه کن ، روز کوتاه ست 
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک 
 شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را 
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود 
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است 
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن 
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست 
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن 
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید 
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را 
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید 
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد 
 در آن نزدیکها چاهی ست 
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد 
پس آنگه هفت ریگش را 
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد 
 ازو جوشید خواهد آب 
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان 
 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب 
 تواند باز بیند روزگار وصل 
 تواند بود و باید بود 
 ز اسب افتاده او نز اصل 
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار 
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست 
 غم دل با تو گویم غار 
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند 
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند 
 من آن کالام را دریا فرو برده 
 گله ام را گرگها خورده 
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ 
 من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ 
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید 
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت 
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها 
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار 
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید 
 فروزان آتشم را باد خاموشید 
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه 
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک 
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه 
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست 
 پشوتن مرده است ایا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان 
 سخن می گفت با تاریکی خلوت 
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد 
ستم های فرنگ و ترک و تازی را 
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد 
 غمان قرنها را زار می نالید 
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد 
 غم دل با تو گویم ، غار 
 بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد 
آری نیست ؟

:::..کوچه...::

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 
شدم آن عاشق دیوانه که بودم 
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 
باغ صد خاطره خندید 
عطر صد خاطره پیچید 
 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم 
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 
من همه محو تماشای نگاهت 
آسمان صاف و شب آرام 
بخت خندان و زمان رام 
خوشه ماه فرو ریخته در آب 
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب 
شب و صحرا و گل و سنگ 
 همه دل داده به آواز شباهنگ 
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن 
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است 
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 
باش فردا که دلت با دگران است 
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن 
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم 
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 
چون کبوتر لب بام تو نشستم 
 تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم 
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم 
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 
حذر از عشق ندانم 
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم 
اشکی از شاخه فرو ریخت 
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت 
اشک در چشم تو لرزید 
ماه بر عشق تو خندید 
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم 
پای دردامن اندوه کشیدم 
نگسستم نرمیدم 
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم 
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم 
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم 
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 

افسانه زندگی

همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک 
 خنجرم ،‌ آبداده از زهرم 
اندکی دورتر !‌ که سر تا پا 
کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم 
لب منه بر لبم !‌ که همچون مار 
 نیش در کام خود نهان دارم 
گره بغض و کینه یی خاموش
پشت این خنده در دهان دارم 
سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن 
 آتشی هست زیر خکستر 
 ترسم آتش به جانت اندازم 
 سوزمت پای تا به سر یکسر 
مهربانی امید داری و ، من 
 سرد و بی رحم همچو شمشیرم 
 مار زخمین به ضربت سنگم 
ببر خونین ز ناوک تیرم 
یادها دارم از گذشته ی خویش
 یادهایی که قلب سرد مرا 
 کرده ویرانه یی ز کینه و خشم 
که نهان کرده داغ و در مرا 
یاد دارم ز راه و رسم کهن 
 که دو ناساز ابه هم پیوست 
 من شدم یادگار این پیوند 
 لیک چون رشته سست بود ، گسست 
خیرگی های مادر و پدرم 
 آن دو را فتنه در سرا افکند 
 کودکی بودم و مرا ناچار 
گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند 
 کینه ها خفته گونه گونه بسی
در دل رنجدیده ی سردم 
گاه از بهر نامرادی ی خویش
گه پی دوستان همدردم 
کودکی هر چه بود زود گذشت 
 دیده ام باز شد به محنت خلق 
دست شستم ز خویش و خاطر من 
 شد نهانخانه ی محبت خلق 
دیدم آن رنج ها که ملت من 
می کشد روز و شب ز دشمن خویش
 دیدم آن نخوت و غرور عجیب 
که نیارد فرود ، گردن خویش
 دیدم آن قهرمان که چندین بار 
 زیر بار شکنجه رفت از هوش
لیک آرام و شادمان ، جان داد 
 مهر نگشوده از لب خاموش
دیدم آن چهره ی مصمم سخت 
از پس میله های سرد و سیاه 
 آه از آن آخرین ز لبخند 
وای از آن واپسین ز دیده نگاه 
 ددیم آن دوستان که جان دادند 
 زیر زنجیر ، با هزار امید 
 دیدم آن دشمنان که رقصیدند 
 در عزای دلاوران شهید 
همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک 
 خنجرم ، آبداده زهرم 
اندکی دورتر !‌ که سر تا پا 
 کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم 
خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش
 بر دل خصم خیره بنشانم 
 آتشم ، آتشم که آخر کار 
 خرمن جور را بسوزانم