اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

ای معجزه خاموش

طعم خیس اندوه 

اتفاق افتاده

یک آه خداحافظ

یک فاجعه ساده

خالی شدم ازرویا

حسی من وازمن بود

یک سایه شبیه من

پشت پنحره پژمرد

ای معحزه خاموش 

یک حادثه روشن شو

یک لحطه فقط یک آه

همجنس شکفتن شو

ازروزن این کنج خاکستری پرپر

مشغول تماشای ویران شدن من شو

برگردبه برگشتن ازفاصله دورم کن

یک خاطره بامن باش

یک گریه مرورم کن

ازگرگراین تجربه ی منسوز

پروازرهایی باش به ضیافت دیروز

به کوچه که پیوستی شب است ولبالب شب

لحظه آخرلحظه

شب عاقبت شب شد

آغوش جهان روبه دلشوره شتابان بود

راهی شدن،حرف نقطه چین آخربود 

پیامی از آن سوی پایان


 اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است 
 بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش 
نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها 
 زیرک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش 
 مصب رودهای بی زمان بودن است 
 وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی 
 همه خبرها دروغ بود 
و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم 
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت 
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند 
 باری ازین گونه بود 
 فرجام همه گناهان و بیگناهی 
 نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود 
 و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است 
در اقصی پرکنه های سکوت 
 سوت ، کور ، برهوت 
حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین 
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند 
و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند 
 باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم 
 دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم 
گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم 
هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن 
 هنگامی که می پنداشتیم هستیم 
خدایی را ، گرچه به انکار 
 انگار 
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم 
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست 
 زیرام خدایان ما 
 چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد 
 ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم 
 گامهامان بی صداست 
 نه بامدادی ، نه غروبی 
 وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد 
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
 نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
 اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
 چه آرام است این پهناور ، این دریا 
دلهاتان روشن باد 
 سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید 
 زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود 
 خانه هاتان آباد 
 بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید 
 زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست 
 و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید 
اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها 
که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند 
بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند 
 و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند 
 به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست 
 بادا شما را آن نان و حلواها 
 بادا شما را خوانها ، خرامها 
ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم 
 بر اینها و آنهاتان 
 بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان 
در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند 
 و هر یک هر آنچه به ما داده بودند 
 باز پس می گرفتند 
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها 
 و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند 
 پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت 
 تنها ، تنهایی بزرگ ما 
که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان 
با ما چو خشم ما به درون آمد 
 کنون او 
 این تنهایی بزرگ 
با ما شگفت گسترشی یافته 
 این است ماجرا 
 ما نوباوگان این عظمتیم 
و راستی 
 آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ 
 وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان 
 برای ما چه می توانند کرد ؟
 در عمق این ستونهای بلورین دلنمک 
 تندیس من های شما پیداست 
 دیگر به تنگ آمده ایم الحق 
 و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم 
زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم 
 اگر بسیار اگر کم 
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان 
 دیوی به نام نامی من کمین گرفته است 
 آه 
 آن نازنین که رفت 
 حقا چه ارجمند و گرامی بود 
 گویی فرشته بود نه آدم 
در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او 
 گل بود ، ماه بود 
 با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار 
او رفت ، خفت ،‌ حیف 
 او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من 
 جان من و عزیزتر از جان من 
 بس است 
 بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر 
 از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود 
 نه نیز خشمگین و نه دلگیر 
 دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان 
این اشکهاتان را 
 بر من های بی کس مانده تان نثار کنید 
 من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید 
 تندیسهای بلورین دلنمک 
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است 
 و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد 
بهانه ها مهم نیست 
 اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید 
و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد 
 اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد 
پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان 
هر چه بود ماجرا این بود 
 مرگ ، مرگ ، مرگ 
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند 
 دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری 
 ما خسته ایم ، آخر 
 ما خوابمان می اید دیگر 
 ما را به حال خود بگذارید 
اینجا سرای سرد سکوت است 
ما موجهای خامش آرامشیم 
 با صخره های تیره ترین کوری و کری 
 پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را 
 بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد 
 شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد 
 کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ 
 تا پر کنید هر چه توانید و می توان 
 زنبیلهای نوبت خود را 
از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید 
 یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید 
 و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید 

 

مرداب

شب ها ، در آبگینه ی مرداب های سبز 
 آنجا که نیزه های جگن رفته تا به ماه 
 آنجا که ماهیان درخشان لعلگون 
چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه 
 آنجا که عطر وحشی گل های آبزی
پیچید در مشام خدایان تیرگی
آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان 
بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی
 آنجا که ماه می شکند در دهان موج 
چون قرص آتشی که در آب افکند شرار 
 آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر 
 مرغابیان پیر ، در اندیشه ی فرار 
آنجا که نوشخند پرکنده ی نسیم 
 چین افکند به چهره ی مرداب آشنا 
آنجا که از تپیدن امواج بیشمار 
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا 
آنجا که پشگان درشت بلند پای
مستانه می دوند بر امواج پر غرور 
 آنجا که ناله های غریبانه ی وزغ 
 پیچیده در سکوت چمنزارهای دور 
آنجا که پای رهگذری رانده از حیات 
لغزیده بر کرانه ی نمنک آبگیر 
 آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز
آوای نرم خم شدن ساقه های پیر 
 آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال 
 آنجا که مرگ طعنه زند : کاین مزار تست 
 بانگی نهیب می زندم از درون دل 
 کاین سرنوشت تست که در انتظار تست

آی آدم ها

آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! 
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

بوسه

در دو چشمش گناه می خندید 
بر رخش نور ماه می خندید 
در گذرگاه آن لبان خموش 
شعله یی بی پناه می خندید 
شرمنک و پر از نیازی گنگ 
 با نگاهی که رنگ مستی داشت 
در دو چشمش نگاه کردم و گفت 
باید از عشق حاصلی برداشت 
سایه یی روی سایه یی خم شد 
در نهانگاه رازپرور شب 
نفسی روی گونه یی لغزید 
بوسه یی شعله زد میان دو لب 

 

چه آرزوها

درآمد 
 چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم 
 چها که می بینم و باور ندارم 
 چها ،‌چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم 

مویه 
حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید 
 گو در اید ، در اید 
 که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم 

برگشت به فرود 
 اگرچه باور ندارم که یاور ندارم 
 چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم 

مخالف 
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز 
 نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز 
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم 
 خبر نداریم 
 خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم 

برگشت 
در این غم ، چون شمع ماتم 
 عجب که از گریه آبم نبرده باز 
 چها چها چها که می بینم و باور ندارم 
 چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

خدایا...

خدایا...من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری