اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من 
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت 
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین 
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست 
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم 
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست 
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست 
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد 
فردای ما نیامد و خورشید آرزو 
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد 
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم 
تو صحبت محبت من باورت نبود 
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم 
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود 
این واپسین ترانه ترا یادگار باد 
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو 
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد 
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل 
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را 
ای آخرین پناه من آغوش باز کن 
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد