اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

اشعارشاعران

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت*هرکجاوقت خوش افتادهمان جاست بهشت*دوزخ ازتیرگی درون تو بود*گردرون تیره نباشدهمه دنیاست بهشت

من از صدای تو بیزارم

من از صدای تو بیزارم 
من از سکوت پر هیاهو بیزارم
من از این مهمان خانه به ظاهر زندگی بیزارم
از خودم می پرسم 
چرا شعر بی واژه؟
چرا حرف بی صداست؟
چرا درد پر گریه ؟
چرا مرگ شکل ماست؟
شبی که گور کنی در ذهن من قبر می کند
من در آن لحظه سیمای نعشه ای می بینم 
که فریادش در حجم گورش خاموش می شود 

که ناله اش را فقط خاک درونش حبس می کند 
خاک نفس های زنده بگورش را می شمرد
و در هوای تنها مرده زنده اش سرمست باردارمی شود !
خاک می شنود هر شب که : 
من اگر زنده بگورم 
شکل یک مرده تو گورم
من اگر جنس یک نعشه
مثل یک باد گور به گورم 
من اگر عین سکوتم
من اگر ذهنی خاموشم
تومنو به دردها بسپار
که من یک زنده بگورم !
ای خاک مرا بارور مکن 
ای خاک مرا رسواتر مکن
من از این مسافر خانه های زندگی بیزارم
من از هر طلوع بیزارم
من از آغوش زنان روسپی بیزارم 
ای خاک !
مرا گرمتر مکن
که من امشب از هر نفس کشیدن بیزارم !
از هر زنده شدن 
ازهر درد سپردن 
از تکرار واژه ها بیزارم !
ای خالق مصیبت من 
ای خالق خک من
ایا دردی داری که بشنوی صدای مرا ؟
ایا تو می خوانی شعرهای سیاه مرا ؟
تو از من چه می دانی
لحظه ای طعم مرا چشیده ای که دردم را بدانی ؟
ای جسم مرده کجایی 
که فریاد های پر تنفر مرا در نگاهت حفظ کنی !
ای جسم مرده کجایی 
که لحظه ای مرا آرام تر کنی .
من با تو آخرین خط را می خوانم :
صدایم را بگیر
نفسهایم را بگیر
صدایم را بگیر
نفسهایم را بگیر!

دیوانه

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت در آن هنگامه جان خویش را سوخت 
همه خکسترش را باد می برد 
 وجودش را جهان از یاد می برد 
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز 
من آن دیوانه مرد آتش افروز 
من آن دیوانه آتش پرستم 
در این آتش خوشم تا زنده هستم 
بزن آتش به عود استخوانم 
که بوی عشق برخیزد ز جانم 
خوشم با این چنین دیوانگی ها 
که می خندم به آن فرزانگی 
به غیر از مردن و از یاد رفتن 
غباری گشتن و بر باد رفتن 
 در این عالم سرانجامی نداریم 
 چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم 
لهیبی همچو آه تیره روزان 
بساز ای عشق و جانم را بسوزان 
بیا آتش بزن خکسترم کن 
مسم در بوته هستیی زرم کن

پرستش

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق 
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم 
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین 
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من 
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند 
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی 
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی 
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم 
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه 
مانند شمع سوختم و اشک ریختم 
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها 
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید 
یا جان من ز من بستانید بی درنگ 
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید 
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من 
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم 
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من 
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم 
آخر اگر پرستش او شد گناه من 
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست 
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من 
او هستی من است که آینده دست اوست 
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است 
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند 
اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری

بعدازمن

مرا عمری به دنبالت کشاندی 
سرانجامم به خکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس 
که سطری هم از این دفتر نخواندی 
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت 
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت 
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را 
شبنم مرا نه تاب نگاهت 
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی 
از تو در این گوشه یادگار ندارم 
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم 
یک نفس از دست غم قرار ندارم 
ای گل زیبا بهای هستی من بود 
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم 
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم 
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود 
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم 
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم 
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم 
عشق فریبم دهد که مهر ببندم 
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم 
پای امید دلم اگر چه شکسته است 
دست تمنای جان همیشه دراز است 
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد 
چشم خدا بین من به روی تو باز است

شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من 
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت 
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین 
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست 
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم 
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست 
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست 
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد 
فردای ما نیامد و خورشید آرزو 
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد 
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم 
تو صحبت محبت من باورت نبود 
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم 
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود 
این واپسین ترانه ترا یادگار باد 
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو 
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد 
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل 
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را 
ای آخرین پناه من آغوش باز کن 
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

سرگذشت گل غم

تا در این دهر دیده کردم باز گل غم در دلم شکفت به ناز 
بر لبم تا که خنده پیدا شد 
گل او هم به خنده ای وا شد 
هر چه بر من زمانه می ازود 
گل غم را از آن نصیبی بود 
همچو جان در میان سینه نشست 
رشته عمر ما به هم پیوست 
چون بهار جوانیم پژمرد 
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد 
یا دلم را چو روزگار شکستی هست 
می کنم چون درون سینه نگاه 
آه از این بخت بد چه بینم آه 
گل غم مست جلوه خویش است 
هر نفس تازه روتر از پیش است 
زندگی تنگنای ماتم بود 
گل گلزار او همین غم بود 
او گلی را به سینه من کاشت 
که بهارش خزان نخواهد داشت